توضیحات
“عبو” بر روی تخت بیمارستان خوابیده و در حال مرگ است. “حمیرا”، دخترش، با دیدن عبو به یاد گذشتهها و دوران کودکیاش میافتد؛ “ماهرخ”، مادرش، را میبیند که از صبح تا شب مشغول کارهای خانه است بدون این که شکایتی داشته باشد. خواهرش، مستانه، را از خاطر میگذراند که دلباختۀ پسر همسایه است و عبو را میبیند که کوچکترین محبتی به او و خواهر و برادرش ندارد و علاوه بر آن تعصب خاصی بر روی ماهرخ دارد و دایم او را مورد اذیت و آزار قرار میدهد. اما ماهرخ هیچ شکایتی نمیکند و فقط به امور خانه میپردازد. حمیرا همچنین به یاد تنها دوست دوران کودکیاش، آذر، میافتد. پدر آذر معتاد بود، مادرش در نانوایی کار میکرد و تنها برادرش بسیار او را اذیت میکرد تا جایی که روزی آذر از دست برادرش بالای درختی فرار کرد و برادرش درخت را به آتش کشید.
کتابفروشی اینترنتی آبان