توضیحات
وقتی 15- 14ساله بودم روزی به مجلس روضه رفتم. آقای صمصام بالای منبر راجع به عزراییل صحبت میکرد. به این فکر افتادم که باید عزراییل را ببینم. یکی دو ماه نمازها و دعاهای زیادی خواندم. شب 21 ماه رمضان در خانه تنها بودم. به تنهایی قرآن سرگذاشتم و گریه کردم تا خوابم برد. در خواب دیدم که میخواهم بمیرم. یک مرتبه در آسمان نور شدیدی کمتر از یک صدم ثانیه پیچید و تمام شد. در خواب احساس کردم این نور عزراییل است. من موفق شدهبودم که عزراییل را ببینم. داستان فوق یکی از خاطرات نویسنده است که در جلد دوم این مجموعه گردهم آمدهاند. خاطرات مربوط به دوران نوجوانی (سالهای 1338 تا 1346) نویسنده است.
کتابفروشی اینترنتی آبان