توضیحات
….مویش، به رنگ حنا بود؛ و در صورت، هر چه انحنا، غنا نشان میداد. محوِ او بودم. رویی چنان گشاده، برای این دوُر از زندگی، دیر به نظر میرسید. هما، پوست تخمهها را در سینی ریخت. چشمم به طرفِ او برگشت. سپهرِ چهره تنگ بود، اما در انعکاسِ برف بر پردهی کنار زدهی راه راه، نگاه، درخشش داشت. دختر، تکانی خورد و خودش را بیشتر به زیرِ کُرسی بُرد. یکباره پایم سوخت. انگار به ذغالِ سرخِ منقلِ کُرسی گرفته بود. آتش، جنبِ پنبه ـ همان که خانم جان میگفت. از برخوردِ پایم با این پارهآتشِ خُشکِ خوشترکیب، چنان جرقهیی پرید که خانم مهینی هم گُر گرفتنش را دید.
به ضرب، پایم را پَس کشیدم. نایم بریده بود و بنایم میلرزید. هوایِ سَوایِ هر آنچه تا حال میشناختم، در من بیدار و مشتعل شد؛ هوس، نَفَس را بست.» (بخشی از کتاب )
کتابفروشی اینترنتی آبان