توضیحات
آرام به سکوی مرمری نزدیک شدم تا مطمئن شوم اوست. «بعد از این همه سال کیِ و چطور برگشته؟» طرهای از موهای بلند و سیاهش ریخته بود یک طرف سرش و قسمتی دیگر گونهٔ سمت راستش را پوشانده بود؛ انگار میخواست از چهره اش که این همه سال تغییر نکرده، مراقبت کند. ابروها با دقت تمام آراسته شده بودند و مژه های بلند، بینی باریک و خوش تراش و لب های قرمزش طوری خودنمایی می کردند که هنوز طراوت و تازگی شان را می شد احساس کرد. دو دستش را روی نافش گذاشته بود و ناخنهای بلند لاک زده اش به رنگ قرمزِ لب هایش خودنمایی می کردند و ناخن پاهایش هم. از خودم پرسیدم خواب است یا مرده؟ ترسیدم به او دست بزنم. به چهرهاش خیره شدم و بعد صدایش زدم: «ریم.» بیآنکه چشم بگشاید، تبسمی کرد. بعد آرام آرام چشمهایش را باز کرد و سیاهی مردمک هایش از تبسم پُر شد. نمی فهمیدم چه اتفاقی دارد می افتد. پرسیدم: «ریم! اینجا چکار می کنی؟»
کتابفروشی اینترنتی آبان