توضیحات
در این کتاب با سیمای یکی از برجستهترین چهرههای هنر سدۀ بیستم، پابلو پیکاسو، آشنا میشویم. نویسندۀ کتاب، فرانسواز ژیلو، در سال 1946 با پیکاسو ازدواج کرد و هفت سال بعد از او جدا شد. ژیلو میکوشد از رهگذر بیان جزئیات زندگی پیکاسو در طی هفت سال زندگی مشترک و رابطۀ نزدیک با او، تصویری دقیق از روحیات و منش پیکاسو ترسیم کند. در این کتاب با جریان خلق بسیاری از آثار پیکاسو و زیر و بم فعالیت هنری پیکاسو در آن سالها نیز آشنا میشویم. ترجمه کتاب “زندگی با پیکاسو” از متن اصلی صورت گرفته است و نویسنده آن کتاب را در هفت بخش تنظیم کرده است: “من جست و جو نمیکنم، پیدا میکنم”، ” دختر جوان، نجار زیبا، که الوارها را با خارهای گل میخ می زند، برای خون ریختن چوب قطرهای اشک نمی ریزد.”، “کشیدن نقاشی مثل وقتی است که دیگران زندگی نامه شان را بنویسند”، با مقدار کمی رنگ کار میکنیم و تصویری که از تعدد رنگها حاصل میشود این است که انگار هر چیز درست سر جای خودش قرار گرفته است”، “به چشم ما همه چیز به صورت تمثیل جلوه میکند”،”…صدای ضربه سنجی نا منتظره از یک خشونت مقرر.” و در نهایت “از تنهاییهایم میآیم، و به تنهاییام بازمیگردم”. جملات مزبور که به نوعی کارکرد عنوان بخشها را دارند به صورتی غیر معمولی بر پیشانی هر فصل نقش بسته است؛ این نامعمولی دستکم در بلندی عناوین ملموس و قابل مشاهده است.
“زندگی با پیکاسو” اینگونه آغاز میشود: “من پابلو پیکاسو را به هنگام اشغال فرانسه، در ماه مه 1943 ملاقات کردم. بیست و یک سال داشتم و حس می کردم نقاشی زندگی من خواهد بود.” این شروع میتواند اطلاعات مفیدی که خواننده به آن نیاز دارد را در یک خط در اختیار او بگذارد. این که راوی زمانی که با پیکاسو ملاقات کرده چند ساله بوده است؛ این اتفاق در چه سالی بوده است و به چه واسطه این ملاقات صورت گرفته است. ارتباط فرانسواز ژیلو با پیکاسو، ارتباط عادیای نیست. در آغاز این ارتباط خبری از “عشق” نیست اما این ارتباط در طول زمان تغییر چهره میدهد. “هیچ خواستی به جز با او بودن نداشتم و این شروع یک چیز فوق العاده بود. به من گفت مرا دوست دارد. به این زودی نمی شود به کسی بگویی که دوستش داری. او بعدها آن را به من گفت و ثابت هم کرد.” با اینکه در طول داستان پابلو پیکاسو به نوعی خواسته یا ناخواسته ژیلو را اذیت میکند اما این ارتباط به زعم راوی تاثیر عمیقی بر زندگی او میگذارد. ژیلو در پایان این کتاب مینویسد:”در طی آن بعد از ظهری که در فوریه 1944 با هم گذراندیم، پابلو به من گفت که دیدار ما، زندگی مان را روشن کرده است، رفتن من به نزد او پنجره ای بود که گشوده شد و باید گشوده بماند، من هم همین را می خواستم، اما تا وقتی که از ای نپنجره نور بتابد. و وقتی دیگر نوری نتابید بر خلاف میلم آن ر بستم. از آن لحظه به بعد، پابلو تمام پلهایی که مرا به گذشته و او متصل کرد سوزانید. اما همین کار باعث شد تا خودم را کشف کنم و زنده بمانم. هرگز حق شناسی نسبت به او را از دست نمی دهم.”
کتابفروشی اینترنتی آبان