توضیحات
“سونچکا” از طریق مادرش که معلم موسیقی است با خوانندهای با نام “؛ماریا نیکلایونا” آشنا میشود. سونچکا از آن پس در کنسرتهای ماریا پیانو مینوازد. سپس به همراه ماریا از شوروی گریخته و به قسطنطنیه و از آنجا به پاریس میرود. در این شهر ـ که آن روزگار کانون هنرمندان جهان بوده ـ زندگی ماریا و سونچکا بهانهای میشود تا خواننده با زندگی مهاجران روسی گریخته از انقلاب آشنا شود. سرگذشت سونچکا، داستان زندگی آن دسته از آدمهایی است که ناگهان، طغیان اجتماعی، زندگی آنها را برهم زده است. او که میتوانست هنرمندی بزرگ باشد، اکنون نوازندهای بینوا در گوشهی متروک و تاریک سینماست که هنرش را وسیلهای قرار داده تا معیشت روزانهاش مهیا شود و لقمهنانی به کف آرد. در “بیماری سیاه” راوی داستان که مهاجری روس در شهر پاریس است، یک جفت گوشواره ـ تنها اندوختهاش ـ را در بانک رهنی به گرو گذاشته و قصد دارد پاریس را ترک کرده و به شیکاگو برود. اما بیماری سیاه (نوعی بیماری که در سنگهایی مثل برلیان نفود میکند) در یکی از آنها بروز کرده است. یک لنگهی دیگر نیز برابر با قیمت پرداخت پول بانک است. پس آرزوی سفر به شیکاگو را از سر بیرون میکند. راوی در این داستان بر این باور است که بیماری سیاه در نهان جان روسیه مخفی بوده و اکنون پس از سالها مجال بروز یافته و سرگردانی او ثمرهی بروز این بیماری دردناک است.